راستش را بخواهی انسان ها بهم تعلق پیدا میکنند تعلق از جنس خاطره
اینکه حس کنی کسی هست که حالت برایش اهمیت دارد هرچند کم
همین که حس کنی یه قدم کوچیک برای بهتر شدن حال تو برداشته انگار خودت سال هاست جلو رفته ای
امان از وقتی که این تعلق خاطر نباشد آن وقت است که دیگر این موجود دو پا تمام لحظاتش غم میشود که حتی کسی نیست به او یک حالت چطور است ساده بگوید
و انسان تا به آخر عمر تعلق خاطر دارد
به یک عطر خاص به یک حال خاص و به یک جای خاص
گاهی آدم خود آدم کاری میکند تا احساس هایی که ساخته را فراموش نکند :)
راه رفتیم، آواز خواندیم، گشت زدیم بین کتابها و حرفهای یواشکی زدیم. با یک هندزفری آهنگ گوش دادیم. من گوش چپ، او گوش راست. خندیدیم و سرخوش بودیم و آن وسطها که حواسش نبود و داشتم به حرفهاش گوش میکردم، دلم تنگ شد براش. دلم برای دو روز بعد که از پیشام میرود و خاطرهی خوش تنها دلخوشیام خواهد شد، گرفت. نباید گذاشت اصل واقعیت جلوی لذت را بگیرد. به خودم نهیب زدم که در لحظه زندگی کن. آواز خواندیم بلند و لبخند زدیم به عابران که بعدها دو آدم سرخوش و آوازخوان را که غروب یک روز جمعه در خیابان دیده بودند، به یاد میآورند.
.
.
.
تهران یعنی تنهایی پرهیاهو. کدام شهری به اندازهی تهران، خیابانها و خانهها و واگنهای در حال انفجار مترویاش در روزهای تعطیل خالی از آدم میشود؟ کدام شهری به اندازهی تهران تاب تنهایی آدمها را دارد و برای هر کسی که به آن کوچ میکند، میخواند: بیا تا برایت بگویم، چه اندازه تنهایی من بزرگ است». تهران تنهاست که تنهایان را پناه میدهد. این شهرِ خاکستری، دود گرفته و آلوده، سخاوتمند، صبور و پذیراست. انبوه روزمرگی آدمها روی سینهاش سنگینی میکند ولی آدمهایند که باز فرار میکنند ازش و چقدر سخت است تاب آوردن و تهران بودن.
درباره این سایت